دو نیمه سیب # قسمت هفتم


عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی


بعد در حالی كه سرم پائین بود و فكر می كردم آروم گفتم :
ندا : نیما ؟!
ن : جان نیما
ندا : یه وقتهایی شك می كنم
ن : به چی گلم ؟
ندا : به اینكه شاید شهروز دوستم داره . شاید اینكار هاش هم از روی علاقه است ؟
ن : دیوانه ای به خدا
ندا : پس چرا اینقدر میاد دنبالم
ن : آخه دختر مگه هر دنبال اومدنی نشونه عشقه ؟ اون پسره . من می شناسمش . الان از اینكه تو خودت به هم زدی ناراحته . غرورش صدمه دیده . می دونی براش افت داره . دوست داره خودش تموم كننده باشه . واسه همین نمی تونه قبول كنه كه تو بگی دیگه نمی خوام و اون هم بگه چشم . اون هم با اون دید مرد سالاری 200 سال پیشی كه اون داره . دید اون دید پدر بزرگ های ماست : مگه زن هم حق انتخاب داره ؟ با لباس سفید میاد با كفن سفید می ره . حالا مرد هر بلایی می خواد سرش بیاره . حق نداره جیك بزنه . مطمئن باش بعد از اینكه دوباره خیالش راحت شد كه برگشتی و مال اونی همون بساطه . روز از نو روزی از نو
ندا : نمی دونم . خیلی خوب پس بیزحمت خودت این خط منو عوض كن . ممنونت می شم . این كارو می كنی ؟ زحمتت نمیشه ؟
ن : من واسه تو همه كار می كنم آبجی خانوم . تو رحمتی
...
فردا شبش توی اطاقم بودم و افتاده بودم رو كتابها كه نیما وارد اطاق شد ... دو تا دستهاشو قایم كرده بود پشت سرش . اومد روبروم نشست رو زمین ... منم نشستم و تو چشاش نیگاه كردم
- سلام داداشی خسته نباشی
- سلااااااااام . تو هم خسته نباشی . ندا یه دقیقه گوشیتو می دی یه زنگ باهاش بزنم ؟
تعجب كردم . نیما معمولا گوشی منو نمی گرفت . ولی گفتم آره حتما . سریع گوشیمو بهش دادم . گوشیو برداشت و رفت بیرون . چند دقیقه بعد برگشت . گوشیو داد بهم و گفت ندا یه شماره بهت می دم از خونه بهش زنگ می زنی ؟ من كه می گیرم جواب نمی ده ببین جواب تو رو می ده ؟
دیگه واقعا مشكوك می زد . نیما هیچوقت نمی گفت من با دوستاش یا هر كس دیگه ای صحبت كنم یا براش شماره بگیرم . رفتم سمت تلفن و گفتم بگو
- 09121211112
- چه شماره باحالیه ؟ وزارت اطلاعاته ؟
- آره بگیر ببین كی بر می داره
شماره رو گرفتم . اولین بوق رو كه زد موبایل من هم زنگ خورد
- نیما ببین كیه به من زنگ زده ؟
- بذار جواب بدم ... الو
صداش از تو گوشی خونه اومد ؟؟؟!!!!
- نیما ؟؟؟؟!!!!!!!!!
- نگفته بودی شماره ات اینقدر رنده فینگیلی ؟
گوشیو گذاشتم و دویدم طرفش .
- نیما چیكار كردی ؟ چی شد ؟ این خط منه ؟
- از امروز این شماره شماست
پریدم بغلش كردم
- وایییییییی وااااااییییییییی نیما مرسی . چجوری اینكارو كردی ؟ اونم یه روزه ؟
- تو دیگه به اونش كاری نداشته باش فضول . مهم اینه كه دیگه راحت شدی
...
ولی واقعیت این بود كه از اونروز درد سرم بیشتر شد . تا یكی دو روز از شهروز خبری نبود . ولی از دو سه روز بعدش تلفن خونه شد كابوس من .
تو خونه نشسته بودم كه تلفن زنگ زد . روی تلفن رو كه نگاه كردم قلبم وایساد . شماره شهروز بود . انتظار این یكیو نداشتم . اگه مامان بابام می فهمیدن كه دیگه واویلا بود . نیما هم خونه نبود كه بگم اون گوشیو برداره . اینقدر شماره اش رو نگاه كردم كه قطع كرد . نمی دونستم چیكار می خواد بكنه . یعنی چی می خواد ؟ اگه كس دیگه ای گوشیو برداره چیكار می كنه ؟ حرف می زنه ؟ چی می گه ؟ ...
شب دوباره زنگ زد . دویدم و گوشی رو دادم نیما و گفتم شهروزه . زنگ می زنه خونه . گوشی رو گرفت ولی شهروز قطع كرد .
- نیما چیكار كنم ؟ چه غلطی كردم ! اگه بابا اینا بفهمن كه بدبخت می شم . كاش جوابشو بدم .
- نه اون دقیقا همینو می خواد . یه كم دیگه صبر كنی بیخیالت می شه . از طرف بابا اینها هم خیالت راحت . اگه زیاد زنگ زد من می گم یكی از مشتریها یا طلبكارهای منه كه می خواد مزاحم بشه . فوقش تلفن رو می دیم كنترل . فعلا صبر كن تا من به موقعش پدر این مردیكه رو در بیارم .
با قدر شناسی دستشو گرفتم
- نیما . من تو رو نداشتم می مردم .
سرمو تكیه دادم به ساعدش
- مرسی نیما . خیلی دوست دارم
دست مهربونش كه روی سرم كشیده می شد آرومم می كرد . هرچقدر كه من از شهروز دور می شدم احساس نزدیكی و وابستگی بیشتری به نیما می كردم .
...
نیما هنوز هر روز منو می رسوند و می آورد ... ولی فردای اونروز باید صبح می رفت از بازار جنس می آورد . رفیقش هم نبود و دست تنها بود . به خاطر همین با من من خواست كه اونروز با من نیاد
- ندا . من امروز باید برم بازار . امیر هم نیست . تو می تونی تنهایی بری ؟ ناراحت نمی شی ؟
- نه قربونت برم . من كه خودم هر روز می گم كه راضی نیستم به خاطر من هر روز صبح زود بلند شی و منو تو این سرما برسونی .
- فقط امروز ندا . فقط امروز. از فردا باز هم خودم می رسونمت . اونم به این شرط كه امروز رو با آژانس بری .
- خیلی خوب تو امروز رو به كارت برس . صحبت می كنیم
پس من زنگ می زنم آژانس . رسیدی اس ام اس بده
- چشم
نگاهش كردم . چقدر دوستش داشتم . همه چیزم بود . یه فرشته بود . هر روز به خاطر من صبح زود پا می شد و منو می رسوند . چقدر با بوندش احساس امنیت می كردم . یاد شعر گوگوش افتادم
تو از كدوم قصه ای ؟ كه خواستنت عادته ؟ نبودنت فاجعه ... بودنت امنیته
صدای نیما منو به خودم آورد
- ندا آماده شو . زنگ زدم آژانس
...
برای اولین بار توی اون چند روز داشتم تنها می رفتم دانشگاه . چقدر جای نیما خالی بود . چقدر دلم براش تنگ شده بود . كاش الان پیشم بود . دلم واسه وقتهایی كه دستامو تو دستاش می گرفت و گرمشون می كرد تنگ شده بود . بد جوری وابسته اش شده بودم .
تو همین فكرها بودم كه رسیدم دم در دانشگاه . كرایه آژانس رو حساب كردم و پیاده شدم . ریز ریز داشت برف می اومد . یقه های لباسم رو كشیدم بالا و خواستم برم توی دانشگاه كه صدای خشن آشنائی بیشتر از سرمای وحشتناك اونروز لرزه به تنم انداخت
به به . خانم فراری . تنها تشریف آوردید . داداش بادی گاردتون كو ؟


نظرات شما عزیزان:

سارا
ساعت23:01---28 فروردين 1391
____________@_@_____
_________¤¤¤¤¤¤¤¤____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤
_____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤__¤¤¤¤¤¤? ?¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤? ?¤¤¤_______¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤_________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤? ?¤¤¤¤¤¤________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤ ?????? ?????? ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_____¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤___¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ?? ??? ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ???? ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ??? ????? ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤? ?¤¤¤¤¤¤ ???? ¤¤¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤? ?¤¤¤¤¤¤
____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤
______________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____________________¤¤¤¤¤¤
______________________¤¤¤¤
_______________________¤¤


سحر
ساعت20:26---25 فروردين 1391
من عاشق این داستانم یه بارم خوندمش ولی چرا اینقدر قسمتاش کمه؟پاسخ: به ادامه مطلب سر زدی ؟ بعدشم قسمت قسمت نشه شیرینی نداره اونوقت

zbz
ساعت20:42---24 فروردين 1391
سلام وب قشنگی داری.به منم سر بزن/نظر یادت نره

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:35 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com